ساعت ۲بعد از ظهره 

تازه از سر کار برگشتم ،همسرم روی کاناپه دراز کشیده و ساق دستش روی چشماشه البته بوی جوراباش هم توی خونه کوچیکمون پیچیده! 

با صدای خسته سلام میکنم بدون اینکه تغییری در حالتش بده با صدای داغون تر از من جوابمو میده! 

یه جوری بود ،حس کردم گرفته اس ،همونطور که مقنعه ام رو در میاوردم ازش پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه مگه قراره چیزی بشه؟ نشد یه بار من توی این خونه بخوام استراحت کنم و بازخواست نشم؟ 

مطمعن بودم یه چیزی شده ! رفتم تو اشپزخونه یه لیوان اب براش اوردم ،میدونستم دوست داره تنها باشه برای همین رفتم اشپزخونه تا یه املتی چیزی برای ناهار اماده کنم 

بعد از اماده کردن املت ،پاهاشو گذاشتم روی پام و  در حین در اوردن جوراباش بهش گفتم:  میدونم الان دوست داری تنها باشی ولی باور کن منم تورو اینطوری میبینم اذیت میشم ،بار اوله که مشکل پیش میاد و حلش میکنیم؟ (اسمش) بگو دیگه باهم حلش میکنم


کلافه میشینه و دستشو داخل موهاش میکشه و با صدای پکر :فردا چک دارم ، ۳تومن .حقوق تو که میره برای اجاره خونه ،حقوق منم که قسد و خرج خودمون،پول برق و اب و گاز و کوفت و زهرمار ،دیگه نمیدونم به چه دری بزنم ،یه عمر درس خوندم و کار کردم ولی هنوز هشتم گرو نه امه 

_خب حلقه منو میفروشیم بعدا بهترشو برام میخری 

_ مثل بقیه طلاهات؟ سکوت گاهی باخودم میگم اشتباه کردم ازدواج کردم باید مجرد میموندم و همه چیزو ردیف میکردم بعد میومدم خاستگاریت

_یعنی خوشبخت نیستی؟ از کنار من بودن ناراحتی؟ 

_چی میگی؟ حالت خوبه؟ میگم همه چی داشتم بعد میومدم ،من دلم نمیخواد اینقدر بدبخت باشم که حلقه زنمو بفروشم، خسته شدم از وام و بدهی و همه چی خسته شدم

_منم گاهی فکر میکنم که ده شایدم پونزده سال دیگه خونه داریم ،ماشین همون مدلی که خودت دوست داری، دیگه دغدغه بیکاری نداری ،یه دختر یا پسر کوچولو هم داریم ،گاهی دعوامون میشه ولی نه من میرم خونه بابام نه تو از خونه میری بیرون ،چون سختی کشیدیم چون از صفر رسیدیم به اینجا،چون یاد گرفتیم راه حل پیدا کنیم نه فرار،همه این روزهایی که هیچ کس جز خودمون کمکمون نکرده برامون مقدسه و برای بچمون با افتخار تعریف میکنیم مثلا من میگم باباتو اینجوری نبین که به کمتر از پلو رضایت نمیدهااا یه زمانی من یه روز درمیون بهش املت میدادم دم نمیزد،یه روزی بود ما حتی پول رهن خونه نداشتیم باهم کار کردیم،یه روزی بود جز همدیگه هیچی نداشتیم دلمون بچه میخواست ولی دلمون نمیومد تورو درگیر اون روزامون بکنیم، باز جمعه میشه  به بچه های بی سرپرست  سر میزنیم و به یاد روزای که دلمون بچه میخواست و‌نداشتیم بهشون سر میزنیم و باز مامان و بابا صدامون میکنن اینبار چندتا شونم ساپورت میکنیم میبینی برای رسیدن به این روزا باید باهم تلاش کنیم 

_یه سوال میپرسم راست و حسینی بگو توهم خسته شدی درسته؟ با این رویاها خودتو اروم میکنی؟ 

_یادته یه روزی آرزومون فقط پول حلقه و پیش خونه و یه کار برای اجاره و غذا خوردن بود؟ چون همش به کنار هم بودن فکر میکردیم ،الان کنار همیم همه اون چیزا رو داریم ،خیلی از جونا ارزوشون یه سقفه برای کنار هم بودن 

اره گاهی خسته میشم ،ولی وقتی فکر میکنم مردی کنارمه که ارزش تحمل این روزا رو داره، میپرم تو بغلتو بعد با بوی عرقت بیهوش میشم بعد که به هوش میام یادم میره همه چیز

یه دونه پس سری بهم میزنه ومیگه

_خداوکیلی خسته نمیشی اینقدر حرف میزنی؟من یه کلمه ازت بپرسم تا ناکجا میری! ناهار چی داریم؟ 

_خخخخخ  همینه که هست،املت داریم عزیز دلم ،یه کمک بده باهم سفره رو پهن کنیم 

_نامرد دیروز املت خوردیم بعد میخوای به بچمون بگی یه روز درمیون به بابات املت میدادم؟ 

_عزیزممممم دیروز نیمرو داشتیم ،دیشبم رفتم وبلاگ  اسی خان با ننه اشنا حرف زدم نشد غذا بار بذارم (((: 

_به اسی میگم‌بلاکت کنه، تا قورمه سبزی یاد نگرفته هم از بلاکی درنمیای 

پاهامو میکوبم زمین و داد و بیداد میکنم و اون هم مسخرم میکنه و.


*نخندید فانتزیه 

**چقدر من خوبم وبلاگ ملت رو معرفی میکنم




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها